تقدیم به تمام عاشقان

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 77
بازدید هفته : 93
بازدید ماه : 2381
بازدید کل : 32790
تعداد مطالب : 577
تعداد نظرات : 279
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



منشور کورش کبیر

  متن منشور کورش کبیر ،اولین اعلامیه حقوق بشر

کورش، پادشاه بزرگ هخامنشی که به بیان برخی مفسرین از جمله علامه طباطبایی به احتمال زیاد همان ذوالقرنین  است، منشوری مکتوب از خود به یادگار گذاشته که اولین منشور حقوق بشر جهان محسوب ميشود.

منشور کورش کبیر (ذوالقرنین)

(اولین اعلامیه حقوق بشر)


کورش، پادشاه بزرگ هخامنشی که به بیان برخی مفسرین از جمله علامه طباطبایی به احتمال زیاد همان ذوالقرنین –پادشاه ستوده شده در قرآن- است، منشوری مکتوب از خود به یادگار گذاشته که هنوز نیز موجود است و به عنوان اولین منشور حقوق بشر جهان شناخته شده می شود. این منشور را با هم می خوانیم:

اينك كه به ياري مزدا ، تاج سلطنت ايران و بابل و كشورهاي جهات اربعه را به سر گذاشته ام ، اعلام مي كنم

  
كه تا روزي كه من زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من مي دهد

دين و آيين و رسوم ملتهايي كه من پادشاه آنها هستم ، محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت كه حكام و زير دستان من ، دين و آئين و رسوم ملتهايي كه من پادشاه آنها هستم يا ملتهاي ديگر را مورد تحقير قرار بدهند يا به آنها توهين نمايند


من از امروز كه تاج سلطنت را به سر نهاده ام ، تا روزي كه زنده هستم و مزدا توفيق سلطنت را به من مي دهد ،
هر گز سلطنت خود را بر هيچ ملت تحميل نخواهم كرد
و هر ملت آزاد است ، كه مرا به سلطنت خود قبول كند يا ننمايد
و هر گاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند ، من براي سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم كرد


من تا روزي كه پادشاه ايران و بابل و كشورهاي جهات اربعه هستم ، نخواهم گذاشت ،
كسي به ديگري ظلم كند و اگر شخصي مظلوم واقع شد ، من حق وي را از ظالم خواهم گرفت
و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم كرد



من تا روزي كه پادشاه هستم ، نخواهم گذاشت مال غير منقول يا منقول ديگري را به زور يا به نحو ديگر
بدون پرداخت بهاي آن و جلب رضايت صاحب مال ، تصرف نمايد

من تا روزي كه زنده هستم ، نخواهم گذاشت كه شخصي ، ديگري را به بيگاري بگيرد
و بدون پرداخت مزد ، وي را بكار وادارد
.

من امروز اعلام مي كنم ، كه هر كس آزاد است ، كه هر ديني را كه ميل دارد ، بپرسد
و در هر نقطه كه ميل دارد سكونت كند ،
مشروط بر اينكه در آنجا حق كسي را غضب ننمايد ،

و هر شغلي را كه ميل دارد ، پيش بگيرد و مال خود را به هر نحو كه مايل است ، به مصرف برساند ،
مشروط به اينكه لطمه به حقوق ديگران نزند



من اعلام مي كنم ، كه هر كس مسئول اعمال خود مي باشد و هيچ كس را نبايد به مناسبت تقصيري كه يكي از خويشاوندانش كرده ، مجازات كرد ،
مجازات برادر گناهكار و برعكس به كلي ممنوع است
و اگر يك فرد از خانواده يا طايفه اي مرتكب تقصير ميشود ، فقط مقصر بايد مجازات گردد ، نه ديگران

من تا روزي كه به ياري مزدا ، سلطنت مي كنم ، نخواهم گذاشت كه مردان و زنان را بعنوان غلام و كنيز بفروشند


و حكام و زير دستان من ، مكلف هستند ، كه در حوزه حكومت و ماموريت خود ، مانع از فروش و خريد مردان و زنان بعنوان غلام و كنيز بشوند
و رسم بردگي بايد به كلي از جهان برافتد

و از مزدا خواهانم ، كه مرا در راه اجراي تعهداتي كه نسبت به ملتهاي ايران و بابل و ملتهاي ممالك اربعه عهده گرفته ام ، موفق گرداند

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستان ازعشقي بي همتا


چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام مینشست .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون

من می دونستم (( م... )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
م... پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا
م... مرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫هنوزم دیوونه ام.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم

 

مردم اغلب بی انصاف ٬ بی منطق و خود محورند ولی آنان را ببخش .

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ولی مهربان باش .

اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت ولی موفق باش .

اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند ٬ ولی شریف و درستکار باش .

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ولی سازنده باش .

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ولی شادمان باش .

نیکی های درونت را فراموش می کنند ولی نیکوکار باش .

بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

و در نهایت می بینی

هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم !

 

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بی تو طوفان زده دشت جنونم

بی تو طوفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی ...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم

 

 

من و یک لحظه جدایی؟!
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم


هما میر افشار

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

یاد آن روز بخیر

و صدای باران ، و سکوتی دلگیر

و نوایی که تو را می خواند : آه ای همدم ِ من زود بیا

یاد ِآن روز بخیر ،یاد ِ آن روز ِ سپید

یاد آن روز که دیدار ِ تو شد قسمت ِ من

یاد آن روز که نقاش ِ زمان

طرح ِ چشمانِ تو را

ساخت اندازه ی دیوار دلم

یاد آن روز بخیر ..

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

باران كه مي‌بارد

باران كه مي‌بارد، ميل در آغوش كشيدنت و بوسيدنت افزون مي‌شود
و شعله‌هاي سركش اين ميل جانم را مي‌سوزاند.
زير باران مي‌روم و خيره به آسمان آرزو مي‌كنم:
اي كاش كنارم بودي دلارام من،
زير اين باران دوشادوش هم و دست در دست هم...
عاشقتر از هميشه، شيداتر و ديوانه‌تر...
فارغ از همه بايدها و نبايدهاي عالم، فارغ از حس پشيماني و پريشاني...
شايد مست مست، شايد مدهوش و مخمور، شايد...
آري رها... رها از همه بندهاي اين جسم و اين عالم،
رها از همه خط قرمزها و تابلوهاي ممنوع...
رها از هر چه قانون و قاعده و محدوده...

تو نيز عاشق‌تر و شيداتر... تو نيز مخمور و مست...
اندكي عاشقانه‌تر زير اين باران بمان
ابر را بوسيده‌ام تا بوسه‌ بارانت كند...

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوستم داشته باش...

دوستم داشته باش...
به پاکی اشک شوق دیدار دوباره
به زلالی احساس با هم بودن
که شادی های رنگ بودنم را با تو قسمت می کند!
به سرمستی نوای عاشقی که حجاب ظلمت درونی را از دیده ی تنهایی ام برمی کشد!
به یگانگی وجودی نازنین در فضای پر احساس الوهیت
به صلابت نگاه سبز مترنم از شادی دوباره که شوق ماندن را در درونم زنده می کند...
دوستت دارم به فراخهای افقهای پیموده در زیر پاهای آزرده ام در مسیر گامهای ناپیموده ی وصال...
به دل نشینی آوای طنین انداز عشق بر آینه رکودم
به سبک بالی خیالی معطر در آسمان عواطف بی کرانم!
به شکوه فرجام شیرین فرزانگی در تضاد خواستهای کودکی
که پاکی اش حسرت توبه را در جانم زنده می کند
به سادگی یک کلام...

 دوستت دارم 
.
.
.
!

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صداقت را نثار همدیگر کنیم

حس می کنم هر روز به دیروز نزدیکتر می شوم
نگاه پر از مهربانیت
کلام پر مهرو عاطفه ات
واژه های آشنا و ناآشنایت
به من فهماند که عشق هنوز اعتبار دل دادن دارد
و من دیوانه همچون گذشته
غرق در احساسات پاک کودکانه ام
و تا ابد عاشق تو خواهم ماند
تا اعتبار دل را بر فراز آن بنشانم
ای همه دنیای من
آرزو دارم زیر سقفی از مهربانی
برای هم باشیم
همچون آینه
صداقت را نثار همدیگر کنیم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کلبه ای می سازم

کلبه ای می سازم

پشت تنهایی شب، زیراین سقف کبود

که به زیبایی پروازکبوترباشد

چهارچوبش ازعشق، سقفش ازعطربهار

رنگ دیوار اتاقش ازآب

پنجره ای ازنور، پرده اش ازگل یاس

عکس لبخند تورا می کوبم

روی ایوان حیاط

تا که هرصبح اقاقی ها را با توسرشارکنم

همه دلخوشیم بودن توست

وچراغ شب تنهای من، نورچشمان تواست

کاشکی درسبد احساسم، شاخه ای مریم بود

عطر آن را با عشق

توشه راه گل قاصدکی می کردم

که به تنهایی تو سربزند

توبه من نزدیکی وخودت می دانی

شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت

گرمی دست تو را می طلبد.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

رویا

شب که می شود سوار بال رویا می شوم و از دریچه ی آبی خاطره

پرمی کشم به سوی آسمانی که تو در آن ساکنی

و قدم می گذارم به روی همان ستاره ای که هر شب

میعادگاه دیدار

من و توست ...

 

تو با شب نامه ای به رنگ عشق چشم انتظار منی و من مثل همیشه

با قلبی لبریز اشتیاق

بی تاب زیارت چشمانت . تو با آوای تا به ابد مهربانت برایم از عشق می خوانی

و من سوار

بال رویا به گرد گرمای کلامت می گردم تا میلاد آبی سپیده ،

تا رویش خیس شبنم ،

تا

لحظه ی وداع ستاره و رویا ...

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دستهای من تو را می خوانند

دستهای من تو را می خوانند
و تو عاشق و تنها در آن دور دست
در جستجوی روح گمشده خویشی
نگاهم در آن لحظه به یاد ماندنی
به نگاهت پیوند خورد
و دل کوچک من
جز شکوه در نگاه پر عظمت تو چیزی ندید
هنوز نمی دانم راز رسیدن به تو در چیست
حس می کنم
فاصله قدرتمند ترین نیروی جاذبه بین من و توست
و انگار پرواز هیچ قاصدکی
مرا به یاد تو نخواهد آورد

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

بر ماسه ها نوشتم

بر ماسه ها نوشتم:
" دریای هستی من
از عشق توست سرشار "
این را به یاد بسپار!
بر ماسه ها نوشتی:
" ای همزبان دیرین
این آرزوی پاکی ست "
اما به باد بسپار!
خیزاب تیز بالی
ناز و نیاز ما را
می شست ، پاک می کرد!
بر باد رفتنی را
می برد ، خاک می کرد!
دریا ، ترانه خوان ، مست
سر بر کرانه می زد
و آن آتش نهفته
در ما زبانه می زد!
 

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

لحظه عاشقی

دوستت دارم

لحظه ای که اسمت را بر زبان می آورم

دوستت دارم

زمانی که دستت، دستانم را می فشارد

دوستت دارم

زمانی که در کنار هم آینده ای مبهم را ورق می زنیم

و زمانی که از همان لحظه ها پلی می سازیم برای دوست داشتن

دوستت دارم

زمانی که در کنار هم نشسته ایم و گویی که هیچگاه خیال برخاستن نداریم

دوستت دارم

و لحظاتی که با تو هستم همانند زدن پلکی سپری می شود

گمان کنم که این عشق است

و همان لحظه ای که دستم در دستان توست

لحظه عاشقی

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوست دارم عزیزم

یه روز دوست داشتنی

یه روز عاشقانه

تو هوای عاشقانه پاییز

تو زیباترین نقطه این شهر

زیر بارون عشق و احساس پاییز

صدای خش خش برگهای زرد و بی روح رو

که زیر پاهامون خرد میشدن رو حس میکردیم

ولی هیچی نمیگفتیم

اونروز هر دومون تو فکر بودیم

من تو فکر اینکه چه جوری ثابت کنم دوست دارم

تو هم تو فکر اینکه چه جوری میتونیم

تا آخرش با هم باشیم بدون انکه کسی ما رو از هم جدا کنه

یه دفعه دستم رو گرفتی

گرمای دستت بهم حس عجیبی داد

بهم گفت غرورت رو بشکن

بهش بگو دوسش داری

پس منم داد زدم و بهت گفتم:

دوست دارم و هیچوقت ازت جدا نمیشم

تو گفتی اما من دوست ندارم بلکه دیوونتم

گفتی قول میدم با همه بجنگم که مال من شی

من گفتم میترسم چون نمیشه

اما راست گفتی تو با همه جنگیدی و

منو مال خودت کردی

دوست دارم عزیزم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 30 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جملات كوتاه عاشقانه 2

 

دل شکستن چاره اش سنگ نيست اين دل ما با نگاهي سرد نيز ميشکند

 

  -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

عشق با غرور زيباست ولي اگر عشق را به قيمت فروريختن ديوار غرور گدايي کني... آن وقت است که ديگر عشق نيست....صدقه است

 

  -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

آنکس که مي گفت دوستم دارد عاشقي نبود که به شوق من امده باشد رهگذري بود که روي برگهاي خشک پاييزي راه مي رفت صداي خش خش برگها همان اوازي بود که من گمان مي کردم ميگويد: دوستت دارم

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

سنگ قبرم را نميسازد کسي .مانده ام در کوچه هاي بي کسي.بهترين دوستم مرا از ياد برد سوختم خاکسترم را باد برد نمي گويم فراموشم مکن هـــــــــرگـــــــــــز ولي گاهي به ياد آور رفيقي را که مي داني نخواهي رفت از يادش

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

نمي دانم محبت را بـر چه کاغذي بنويسم که هرگز پاره نشود بـرچـه گلـي بـنويـسم که هـرگز پرپر نشـود بـر چه ديواري بنويسم که هرگز پاک نشود بـر چه آبـي بنويسم که هـرگز گل آلود نشود وسرانجام بـر چه قلـبي بنويسم که هـرگز سـنگ نشود!

 

  -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

گفتم دل و دين بر سر کارت کردم هر چيز که داشتم نثارت کردم گفتم دل و دين بر سر کارت کردم هر چيز که داشتم نثارت کردم گفتا : تو که باشي که کني يا نکني ؟!؟ آن من بودم که بي قرارت کردم ... آن من بودم که بي قرارت کردم ........ آن من بودم که بي قرارت کردم ............ آن کس که تو را شناخت جان را چه کند ؟ فرزند و عيال و خانمان را چه کند ؟ ديوانه کني هر دو جهانش بدهي ... ديوانه تو هر دو جهان را چه کند ؟ ديوانه تو هر دو جهان را چه کند ؟!؟ اي در دل من ميل و تمنا همه تو واندر سر من مايه سودا

 

  -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

 وقتي که دل تنگ ميشمو .. همراه تنهايي ميرم... داغ دلم تازه ميشه... زمزمه هاي خوندنم.. وسوسه هاي موندنم.. با تو هم اندازه ميشه *** پس اي دل آرام گير بياد خداي

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

مي‌گويند سه چيز زاده عشق نيست: جدايي، سفر، فراموشي، ولي آن زمان که تو مرا تنها گذاشتي و فراموشم کردي من لحظه لحظه عاشقت شدم

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

 بيم آن ندارم که روزي آسمان تورا از من بگيرد بيم آن دارم که روزي تو خود را از من بگيري بيم آن دارم که شب در وجود تو طوفان کند خورشيد مهر تو را پنهان کند درختي را که من در تو کاشته ام براندازد وبرگ هاي طلايي دوستي را بر خاک اندازد تو خود را از من مگير من در تو و با تو زاده شدم بگذار در تو و با تو بميرم

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

 زندگي بدون عشق همچون درختي است بدون شكوفه وميوه، عشق بدون زيبايي همچون گلي است بدون بو وميوه اي بدون دانه، زندگي و عشق و زيبايي سه اصل دريك ذات مستقل و مطلق اند كه نه تغيير پذيرند و نه جدايي پذير.

 

  -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

راه زندگي راه گلزارها نيست بلكه راه خارهاست، پس بايد پاهاي قوي داشته باشيم تا به راحتي از اين خارها بگذريم

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

 من چه دارم که تو را درخور ؟.... هيچ ! من چه دارم که سزاوار تو ؟ ... هيچ ! چه اميد عبثي .... تو به اندازه تنهايي من خوشبختي ... من به اندازه زيبائي تو غمگينم ... تو چه داري ؟ هيچ ! تو چه کم دار ي ؟ هيچ

   

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

ديروز را سوزانديم براي امروز... امروزمان را گذرانديم براي فردا و فردايمان ديروزي ديگر !!! اين است بازي پوچ ما انسانها

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

 تـوي قـانون جـدايي ، بـي تـو خـنده قـدغن شد/ رفــتي و هـق هـق گـريه، از تو تـنها سهم من شد/ رفــتي و بي تـو بـريـدم ، از هــمه عـالـم و آدم/ بـاقـيه عـمرم و بي تـو، مـن بـه بـاد و گـريـه دادم/ رفتي و گرفتش از من ، رفـتـنت هرچي كه داشتم/ كاشكي بودي وقت گريه، سر رو شونه هات مي ذاشتم/ حـالا نـيستي كـه بـبـيني، بي تـو سـرد روزگـارم/ مـثل مـحكوم بـه گـريه ، حـق خـنـديدن نـدارم

 

   -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

خداوند درهاي فراواني ساخته که به حقيقت گشوده ميشوند و آنها را براي تمام کساني که با دست ايمان به آن مي کوبند باز مي کند


 

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوست داشتن

 

در هم نگریستند اما سرشار از مهربانی.

چشم هایشان هر کدام پیاله ی پر از شراب سرخ

که در کام تشنه ی چشمان هم می ریختند

و کم کم بر هر دو لب

لبخندی آهسته باز می شد،

لبریز از محبت،

سیراب از دوست داشتن،

نه عشق،

دوست داشتن!

لحظاتی این چنین،

خوب و شیرین و نرم و خاموش گذشت...

 

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

مهرداد اوستا

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوستت دارم

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم

يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

(( دوستت دارم )) را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هيچ چيز نمي تواند ما را از همديگر جدا كند

آن عميق ترين چيز، آن شناخت ، آن دانش

و آن حس با تو يكي بودن از همان ديدار اول در من بيدار شد

و هنوز هم همان است

با اين تفاوت كه

حالا هزاران بار عميق تر و لطيف تر است

من تو را تا پايان جهان دوست خواهم داشت

من تو را پيش از آنكه در اين جسم و جان حلول كني دوست مي داشتم

اين را در همان ديدار اول دريافتم

اين تقدير ما بود

ما بدين گونه با هميم

و هيچ چيز نمي تواند ما را از همديگر جدا كند

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تو را من دوست میدارم

تو را من دوست میدارم

نه قدر آب دریاها

که روزی خشک گردند شوند بیچاره ماهیها ....

تو را من دوست میدارم

نه قدر غنچه و گلها

که روزی خشک گردند برآرند آهی از دلها ...

تو را من دوست میدارم

به قدر کهکشان و ماه انجمها

که جاویدان بماند عشق من تا بودن آنها ....

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دوستت دارم

دوستت دارم

تو را چون نقش دريا دوست دارم

تو را چون عطر گلها دوست دارم

منم چون ماهي افتاده در خاك

تو را مانند دريا دوست دارم

بخند اي غنچه گلزار هستي

كه من خنديدنت را دوست دارم

به باغ خاطره اي لاله سرخ

تو را تنهاي تنها دوست دارم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

در میان من و تو فاصله هاست

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشم های تو به من می بخشد

شورِ عشق و مستی

و تو چون مصرعِ شعری زیبا

سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی...

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 29 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

فرياد

مشت مي كوبم بر در
پنجه مي سايم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چيز
بگذاريد هواري بزنم
آي
با شما هستم
اين درها را باز كنيد
من به دنبال فضايي مي گردم
لب بامي
سر كوهي دل صحرايي
كه در آنجا نفسي تازه كنم
آه
مي خواهم فرياد بلندي بكشم
كه صدايم به شما هم برسد
من به فرياد همانند كسي
كه نيازي به تنفس دارد
مشت مي كوبد بر در
پنجه مي سايد بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا بايد اين داد كند
از شما خفته چند
چه كسي مي ايد با من فرياد كند ؟

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

جزر و مد

ماه، دريا را به خود مي خواند و،

آب،

با كمندي، در فضاها ناپديد؛

دم به دم خود را به بالا مي كشيد .

جا به جا در راه اين دلدادگان

اختران آويخته فانوس ها .

***

گفتم اين دريا و اين يك ذره راه !

مي رساند عاقبت خود را به ماه !

من، چه مي گويم، جدا از ماه خويش

بين ما،

افسوس،

اقيانوسها ...

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تاريك


چه جاي ماه ،

كه حتي شعاع فانوسي

درين سياهي جاويد كورسو نزند

به جز قدمهاي عابران ملول

صداي پاي كسي

سكوت مرتعش شهر را نمي شكند

***

به هيچ كوي و گذر

صداي خنده مستانه اي نمي پيچد

***

كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟

چرا ميكده آفتاب خاموش است !

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ارمغان


چگونه ماهي خود را به آب مي سپرد !

به دست موج خيالت سپرده ام جان را .

فضاي ياد تو، در ذهن من، چو دريائي است؛

بر آن شكفته هزاران هزار نيلوفر .

درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،

چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آسمان كبود



بهارم دخترم از خواب برخيز

شكر خندي بزن و شوري برانگيز

گل اقبال من اي غنچه ي ناز

بهار آمد تو هم با او بياميز

***

بهارم دخترم آغوش واكن

كه از هر گوشه، گل آغوش وا كرد

زمستان ملال انگيز بگذشت

بهاران خنده بر لب آشنا كرد

***

بهارم، دخترم، صحرا هياهوست

چمن زير پر و بال پرستوست

كبد آسمان همرنگ درياست

كبود چشم تو زيبا تر از اوست

***

بهارم، دخترم، نوروز آمد

تبسم بر رخ مردم كند گل

تماشا كن تبسم هاي او را

تبسم كن كه خود را گم كند گل

***

بهارم، دخترم، دست طبيعت

اگر از ابرها گوهر ببارد

و گر از هر گلش جوشد بهاري

بهاري از تو زيبا تر نيارد

***

بهارم، دخترم، چون خنده ي صبح

اميدي مي دمد در خنده تو

به چشم خويشتن مي بينم از دور

بهار دلكش آينده ي تو !

*****


نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کوچه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ،

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم ٬

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ،

باغ صد خاطره خنديد ٬

عطر صد خاطره پيچيد ،

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم ؛

پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ،

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم..

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ،

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام ..

بخت خندان و زمان رام ..

خوشه ماه فرو ريخته در آب ..

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب ٬

شب و صحرا و گل و سنگ ،

همه دل داده به آواز شباهنگ

- يادم آيد تو به من گفتي : از اين عشق حذر كن !

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن !

آب آيينه عشق گذران است ،

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است ؛

باش فردا كه دلت با دگران است !

تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن !

با تو گفتم حذر از عشق ندانم ،

سفر از پيش تو هرگز نتوانم .

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد ؛

چون كبوتر لب بام تو نشستم ..

تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ..

بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم ٬

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ،

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ،

اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ،

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد ،

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم ،

نگسستم ٬ نرميدم ..

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ،

نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم !

نكني ديگر از آن كوچه گذر هم !

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم ؟! ...


نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلم که می شود!

از تمام راز و رمز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
من سرم نمی شود
ولی...
راستی
دلم
که می شود!

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

لحظه هاى كاغذى

خسته ام از آرزوها، آرزوهاى شعارى‎ ‎
شوق پرواز مجازى، بال هاى استعارى‎ ‎
لحظه هاى كاغذى را روز و شب تكرار كردن‎ ‎
خاطرات بایگانى، زندگى هاى ادارى‎ ‎
آفتاب زرد وغمگین، پله هاى رو به پایین‎ ‎
سقف هاى سرد و سنگین، آسمان هاى اجارى‎ ‎
عصر جدول هاى خالى، پارك هاى این حوالى‎ ‎
پرسه هاى بى خیالى، نیمكت هاى خمارى‎ ‎
رونوشت روزها را روى هم سنجاق كردم‎: ‎
شنبه هاى بى پناهى، جمعه هاى بى قرارى‎ ‎
عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها‎ ‎
خاك خواهد بست روزى، باد خواهد برد بارى‎ ‎
روى میز خالى من، صفحه باز حوادث‎ ‎
درستون تسلیت ها، نامى از مایادگارى‎ ‎

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دلم گرفته برایت

ه سینه می زندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ، تاب وسوسه هایت

تو را ز جرگه ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت

تو ، سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی کنم اگر ای دوست سهل و زود رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست های عقده گشایت

به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

دلم گرفته برایت – زبان ساده ی عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت *

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست

حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند

تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم

آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد ، کس به داغ دل باغ، دل نداد

ای وای ، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود

خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

((بادا)) مباد گشت و ((مبادا)) به باد رفت

((آیا))ز یاد رفت و ((چرا در گلو شکست))

فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند

نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خدا حافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من از تو مي مردم


من از تو مي ميردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
توبا من ميرفتي
تو در من ميخواندي

تو از ميان نارون ها ٬ گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
وقتي كه شب مكرر ميشد
وقتي كه شب تمام نمي شد
تو از ميان نارون ها ٬ گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنحره دعوت مي كردي

تو با چراغهايت مي آمدي به كوچه ما
تو با چراغهايت مي آمدي
وقتي كه بچه ها ميرفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در اينه تنها مي ماندم
تو با چراعهايت مي امدي....

تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهرباينت را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو زندگانيت را مي بخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را ميپوشاندي
وقتي كه گيسوان من از عرياني ميلرزيدند
تو لاله ا را ميچيدي

تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي كه من ديگر
چيزي نداشتم كه بگويم
تو گوه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
و گوش ميدادي
به خون من كه ناله كنان ميرفت
و عشق من كه گريه كنان ميمرد

تو گوش مي دادي
اما مرا نميديدي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تولدي ديگر


همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهدبرد
من در اين آيه ترا آه كشيدم ٬ آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفليست كه از مدرسه بر مي گردد

زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ٬ در فاصله رخوتناك دو
هم آغوشي

يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر مي دارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد: صبح بخير

زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من ٬ در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آنرا با ادراك ماه و بادريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقي كه باندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند

آه سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آنرا از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد:
دستهايت را
دوست مي دارم

دستهايم را در باغچه مي كارم
سبزخواهم شد ٬ مي دانم ٬ مي دانم مي دانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت

گوشاري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دختر كي مي انديشند كه يكشب او را
با د با خود برد

كوچه اي هست كه قلب من آنرا
از محله هاي كودكيم دزديده ست

سفر حجم در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري اگاه
كه زمهماني يك آينه بر ميگردد

وبدينسانست
كه كسي مي ميرد
وكسي ميماند

هيچ صيادي در جوي حقيري كه شبه گودالي مي ريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد كرد.

من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
ودلش را در يك ني لبك چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

موج

تو در چشم من همچو موجي
خروشنده و سركش و ناشكيبا
كه هر لحظه ات مي كشاند به سويي
نسيم هزار آرزوي فريبا

تو موجي
تو موجي و درياي حسرت مكانت
پريشان دنگين افق هاي فردا
نگاه مه آلوده ديدگانت

تو دائم بخود در ستيزي
تو هرگز نداري سكوني
تو دائم ز خود مي گريزي
تو آن ابر آشفته نيلگوني

چه مي شد خدايا ...
چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟
شبي با دو بازوي بگشوده خود
تو را مي ربودم.... تو را مي ربودم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آرزو


كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آن جا گذرت مي افتاد
به سراپاي تو لب مي سودم

كاش چون ناي شبان مي خواندم
به نواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
مي گذشتم ز در خانه تو

كاش چون پرتو خورشيد بهار
سحر از پنجره مي تابيدم
از پس پرده لرزان حرير
رنگ چشمان تو را مي ديدم

كاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابي بودم
كاش در نيمه شبي دردآلود
سستي و مستي خوابي بودم

كاش چون آينه روشن مي شد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم مي لغزيد
گرمي دست نوازنده تو

كاش چون برگ خزان رقص مرا
نيمه شب ماه تماشا مي كرد
در دل باغچه خانه تو
شور من... ولوله بر پا مي كرد

كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم تو را مي ديدم
خيره بر جلوه زيبايي خويش

كاش در بستر تنهايي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
ريشه زهد تو و حسرت من

كاش از شاخه سرسيز حيات
گل اندوه مرا مي چيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا مي ديدي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

از راهي دور


ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه بر ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز زماني

دشت تف كرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربه پاهاي سواران

تو به كس مهر نبندي ، مگر آن دم
كه ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليك چون حلقه بازو بگشايي
ليك دانم كه فراموش تو باشد

كيست آن كس كه ترا برق نگاهش
ميكشد سوخته لب در خم راهي؟
يا در آن خلوت جادويي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي كه چو آتش
پيكرت را زعطش سوخته بودم
من كه در مكتب رويايي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
«واي بر من كه ندانستم از اول»
«روزي آيد كه دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي،نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
ز آنكه ديگر تو نه آني،نه آني

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پرنده فقط یک پرنده بود


پرنده گفت : « چه بوئی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . »


پرنده از لب ایوان
پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت


پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
ولحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه میکرد


پرنده ، آه فقط یک پرنده بود

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عصيان خدايي

عصيان خدايي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از كوچ درد آلود انسانها
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
سينه سرد زمين و لكه هاي گور
هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
مي شود يك دم از اين قالب جدا باشم
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
چند روزي هم من عاصي خدا باشم
گر خدا بودم خدايا زين خداوندي
كي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
من به اين تخت مرصع پشت مي كردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم خدايا لحظه اي از خويش
مي گسستم مي گسستم دور مي رفتم
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم
وحشت از من سايه در دلها نمي افكند
عاصيان را وعده دوزخ نمي دادم
يا ره باغ ارم كوتاه مي كردم
يا در اين دنيا بهشتي تازه ميزادم
گر خدا بودم دگر اين شعله عصيان
كي مرا تنها سراپاي مرا مي سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون مي كرد
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت
سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
خود درون سينه ها فرياد مي كردم
هستي من گسترش مي يافت در هستي
شرمگين هر گه خدايي ياد مي كردم
مشتهايم اين دو مشت سخت بي آرام
كي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
آن چنان مي كوفتم بر فرق دنيا مشت
تا كه هستي در تن ديوارها مي مرد
خانه مي كردم ميان مردم خاكي
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
مينشستم با گروه باده پيمايان
شب ميان كوچه ها آواز مي خواندم
شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
مست از او در كارها تدبير مي كردم
مي دريدم جامه پرهيز را بر تن
خود درون جام مي تطهير مي كردم
من رها مي كردم اين خلق پريشان را
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
جرعه اي از باده هستي بياشامند
خويش را با زينت مستي بيارايند
من نواي چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم سينه ها جايم
مسجد و ميخانه اين دير ويرانه
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم
من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستي
من سراپا عشق بودم كام بودم كام
مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
گوش بر فرياد خلق بي نواي خويش
تا ببينم درد هاشان را دوايي هست
يا چه مي خواهند آنها از خداي خويش
گر خدا بودم در سولم نام پاكم بود
اين جلال از جامه هاي چاك چاكم بود
عشق شمشير من و مستي كتاب من
باده خاكم بود آري باده خاكم بود
اي دريغا لحظه اي آمد كه لبهايم
سخت خاموشند و بر آنها كلامي نيست
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
زانكه ديگر با توام شوق سلامي نيست
زانكه نازيبد زبون را اين خداييها
من كجا وزين تن خاكي جداييها
من كجا و از جهان اين قتلگاه شوم
ناگهان پرواز كردن ها رهايي ها
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
آه حتي در پس ديوارهاي عرش
هيچ جز ظلمت نمي بينم نمي بينم
اي خدا اي خنده مرموز مرگ آلود
با تو بيگانه ست دردا ‚ ناله هاي من
من ترا كافر ترا منكر ترا عاصي
كوري چشم تو ‚ اين شيطان خداي من


نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من تا ابد در کنار تو می ماندم

من تا ابد در کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
زآنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

کاشکی بودی و می دیدی
ذره ذره جون سپردم
دوریت برام یه سمه
قطره قطرههی می مردم

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
هر زمان عشقی و یاری دیگر
از بهاری به بهاری دیگر
آه، اکنون دیر است

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به زمین می زنی و می شکنی

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری، وای
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت، وای چه دیداری وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پرهوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی ست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت، چه باک
ترسم از این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری می سازی سرد
در دلی، آتش جاوی را

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تا به کی باید رفت

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمرسفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه، اکنون دیری ست
که فرو ریخته در من گویی
تیره آواری از ابرگران
چو می آمیزم، با بوسه تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آنچنان آلوده ست
عشق نمناکم با بیم و زوال
که همه زندگی ام می لرزد
چو ترا می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار
که فراموش کنم
تو چه هستی، جزیک لحظه،
یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در برهوت آگاهی! بگذار که فراموش کنم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چه گریزی ست زمن؟

چه گریزی ست زمن؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله آن غرفه عاج!
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هرچه از دور نمایان است
شاید اون نقطه نورانی
چشم گرگان بیابان است
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج!

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هرجایی


از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كی ز درد عشق سخن گوئی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری

من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی

دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گذران

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه ، اکنون دیریست
که فروریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسه تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران


آنچنان آلوده است
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز


بگذار
که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی؟


بگذار
که فراموش کنم.


تولدی دیگر

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شب و هوس


شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

کویر عشق

می خواهم زندگی ام را به پای ثانیه های با تو بودن بریزم٬

اما ثانیه ها هم در تپش لحظه ها مرده اند.

وقتی قاصدکها قدم به ایوان دلم می گذارند٬

عطر وجودت همه جا را پر می کند و دلم هوای تو را می کند.

یک روز سر به بیابان خواهم گذاشت٬

دیگر کسی نخواهد بود تا صدای دلتنگی ام را بشنود.

آن روز دیگر نه غصه خواهد بود و نه اشکی.

ما با هم سبز خواهیم شد در کویر عشق. 

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آسمان ميبارد


آسمان ميبارد

آسمان قصه عشق من و تو ميخواند

آسمان ياد مرا ياد تو را در دل ما ميکارد

آسمان چون غزل ليلي مجنون شده است

آسمان سخت پر از عطر من و تو شده است

من پر از عشق شدم

من پر از بوي طراوت بوي باران شده ام

من وجودم همه خيس از نم باران شده است

بين ما غصه و غم خار بيابان شده است

به تو مي انديشم

به نگاهم به نگاهت که پر از عشق شدند

  روز ديدار هوا ساکت بود

قلب من ليک شنيد خنده هاي دل باراني ابر

بار ديگر آسمان ميبارد

نه به شوق ...

بلکه از درد جدايي که ميان من و تو افتاده است

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

كورش كبير

دستانی که کمک می کنند پاکتر از دستهایی هستند که رو به آسمان دعا می کنند.

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-


خداوندا دستهایم خالی است ودلم غرق در آرزوها -یا به قدرت بیکرانت دستانم را توانا گردان یا دلم را ازآرزوهای دست نیافتنی خالی کن

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-

 
اگر میخواهید دشمنان خود را تنبیه کنید به دوستان خود محبت کنید.

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-

 

آنچه جذاب است سهولت نيست، دشواري هم نيست، بلکه دشواري رسيدن به سهولت است .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

وقتي توبيخ را با تمجيد پايان مي دهيد، افراد درباره رفتار و عملکرد خود فکر مي کنند، نه رفتار و عملکرد شما

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

سخت کوشي هرگز کسي را نکشته است، نگراني از آن است که انسان را از بين مي برد .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

اگر همان کاري را انجام دهيد که هميشه انجام مي داديد، همان نتيجه اي را مي گيريد که هميشه مي گرفتيد .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

افراد موفق کارهاي متفاوت انجام نمي دهند، بلکه کارها را بگونه اي متفاوت انجام مي دهند.

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

پيش از آنکه پاسخي بدهي با يک نفر مشورت کن ولي پيش از آنکه تصميم بگيري با چند نفر.

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

کار بزرگ وجود ندارد، به شرطي که آن را به کارهاي کوچکتر تقسيم کنيم .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

کارتان را آغاز کنيد، توانايي انجامش بدنبال مي آيد .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

انسان همان مي شود که اغلب به آن فکر مي کند .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

همواره بياد داشته باشيد آخرين کليد باقيمانده، شايد بازگشاينده قفل در باشد.

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

تنها راهي که به شکست مي انجامد، تلاش نکردن است .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

دشوارترين قدم، همان قدم اول است .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

عمر شما از زماني شروع مي شود که اختيار سرنوشت خويش را در دست مي گيريد .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

آفتاب به گياهي حرارت مي دهد که سر از خاک بيرون آورده باشد .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

وقتي زندگي چيز زيادي به شما نمي دهد، بخاطر اين است که شما چيز زيادي از آن نخواسته ايد .

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-
 

من یاور یقین و عدالتم من زندگی ها خواهم ساخت، من خوشی های بسیار خواهم آورد من ملتم را سربلند ساحت زمین خواهم کرد، زیرا شادمانی او شادمانی من است.

-*-*-*-* کوروش بزرگ *-*-*-*-

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

خدايا ... !

خدايا، من عشق به تو را هم از تو مي خواهم وعشق به عاشقانت را وعشق رابه هر كاري كه مرا به تو نزديك كند
خدایا ...
خدايا، مرا راهي ده كه فقط به در خانه ي تو توانم آمد .
دستي ، كه فقط در خانه تو توانم كوفت .
خدايا، من را چشمي ده كه فقط گريان تو باشد وسينه اي كه فقط سوزان تو .
به من نگاهي ده كه جز رو ي تو نتوانم ديد .
وگوشي كه جز صداي تو نتواند شنيد
خودت را معشوقترين من قرار ده . مرا عاشقترين خويش .
خدايا، چشم جويبار عشق مرا به تماشاي دريايت روشني ده ،
مبادا دل من اسير كوي ديگري شود و پيشاني محبت من بر خاك ديگري بسايد .
خدايا مرغ دلم كه در دام توست، مبادا كه ياد آشيان ديگري كند .
خدايا...
همزمان بارشد گياه محبتت در باغچه ي دلم هر چه هرزه گياه هست از ريشه بخشكان .
خدايا...
نكند كه روي از من بتابي ونشود كه نگاه حيران مرا منتظر بگذاري
اي پاسخ دهنده و اي اجابت كننده
اي گل بخش ديگران از گل گلستان تو اي باغبان باغ رحمت ، اي عزيز و مهربانم ، اي خداي بي همتاي من

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان کرديم .

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to razeeshgh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com