چند صباحيست هنگام غروب دلم ميگيرد
و من در هواي گرفته غروب به آينده نه چندان دور خويش مي انديشم.
مرگ اولين مقوله ايست كه انسان را به فكر فرو ميبرد.
كه آيا مرگ ترسناك است؟
هر روز غروب خورشيد مي ميرد و دوباره وقت سحر زنده مي گردد.
همينطور يك درخت پائيز مي ميرد و بهار زنده ميشود.
شايد هم يك انسان پس از مرگش سال هاي سال در خاطره ها
و دلها باقي بماند و فراموش نشود و نميرد.
ومن ميدانم روزي فراموش خواهم شد
و ديگر كسي نوشته هايم را نخواهد خواند.
و صدايم به گوش هيچ كس نخواهد رسيد
و ديگر قلمم مرگ و فراموشي را تفسير نخواهد كرد.
من فراموش ميشوم و ديگر كسي صداي باز شدن پنجره چوبي اطاقم را نخواهد شنيد
و براي ديگران نيز نخواهند گفت.
من ميروم و فراموش ميشوم و فراموشي مانند هيولايي مرا در خود ميبلعد.
آري! فراموشي بسيار ترسناك است حتي از خود مرگ.
و من هر غروب كلامي از فراموشي خواهم نوشت تا شايد بدينسان بتوانم
فراموشي خويش را در خويش فراموش كنم تا شايد فراموش نشوم.
فراموش شده اي بي گناه......
ت.م احمد رضا سليمي
نظرات شما عزیزان:
|