نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل , آفرين دل , مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نمي دانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟
به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
فلاكت دل , مصيبت دل, بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايا
زدستش تا به كي گويم خدا دل
درون سينه آهي هم ندارد
ستمكش دل, پريشان دل, گدا دل
به تاري گردنش را بسته زلفت
فقير و عاجز و بي دست و پا دل
بشد خاك و زكويت بر نخيزد
زهي ثابت قدم دل با وفا دل.
لاهوتي
نظرات شما عزیزان:
|